آغاز در هیچ

آغاز در هیچ

در طلب خویش اگر راه به «هیچ» افتادی
غم مخور، گمشده آنجاست که با پیدا شدن آغاز می‌ شود

نگاهت را بر خاک زمان زخمی، نگه دار
هر زخم، چراغی است در مسیرت که روشن و باز می شود

هر سایه‌ای که بر راهت افتد، گذر کن
که راه حقیقت، از دل تاریکی نورپرداز می‌شود

گام‌هایت را بشمار، هر قدم تو
خود تو را بازمی‌سازد و با آهنگ «هیچ» دلنواز می شود

هر آهنگی که در دل تو بیداد کند
نغمه‌ای است که «هیچ» را به همراه خود هم آواز می شود

در سکوت شب، گوش کن به صدای درون
هر نفس تو، ندایی است که در دل به راز و نیاز می‌شود

سکوت بر لب مهر و قفل بر دل زده
گشوده می شود بهشتی که کلید آن نماز می شود

و وقتی به پایان نرسیدی بدان که پایان
خود آغاز دیگری است و «هیچ»، با تو اعجاز می شود

سکوت بی انتها

سکوت بی انتها

در هوای آغوشت شبم شده چون شب یلدا
جهان تاریک و سرد است، در این اندوه سرما

نسیمی نرم می‌آید، ولی در سینه‌ام طوفان
چه طوفان‌ها که برخاسته در ساحل دریا

در این خاموشِ بی‌واژه، نگاهم یک غزل گشته
چه رویایی‌ست این لبخند رقصان در تماشا

دلم هر شب تو را آرام می‌خوانَد در این خلوت
خدا داند چه ها می‌گذرد بر دل‌های پر تمنا

نه می‌خندد گل این باغ، نه باران بوی جان دارد
همه خاموش، وقتی عشق پنهان می‌شود، در رویا

چه کوتاه است این دنیا، مسیری بی‌نشان، بی‌مرز
منم حیران این راه بلند بی‌سرانجام… تنها

اشک بیتا

اشک بیتا

اشک از سر عشق، به تمنا زده است
دل برای نفس تازه، به دریا زده است

هر که از سایه‌ی تردید رها شد، آرام
به هوای نفس روشن، به معنا زده است

در نگاه تو درخشیدن پیداست
چشم من بر تب آن برق، به تماشا زده است

خنده‌ات بغض مرا شست، و جهان خندید
موج لبخند تو بر ساحلِ رویا زده است

با تو شب‌رنگ‌ترین لحظه، سحر می‌گردد
ماه احساس در دل‌ها به ما جا زده است

در دعایی که ز لب‌های تو برخاسته بود
روح من از ته دل، بوسه به یغما زده است

بگذار اشک ببارد که همین گریه‌ی ناب
با عشق بر این خسته دل، به شفا زده است

من و تو در دل تکرار یکی می‌مانیم
که به لبخند و نفس، دل به همتا زده است.

منشور عاشقی

منشور عاشقی

در سکوت دل، حضور عشق را می‌یابم
راز پنهان عبور عشق را می‌یابم

بی‌هوا از دیگری، در خویش آرامم
بی‌غرور و با شعور عشق را می‌یابم

زخم دل با وجود عشق تسکین شود
در شفا، قدر طهور عشق را می‌یابم

هرچه در دل نروید، از دیده می‌گذرد
باز در خویش، ظهور عشق را می‌یابم

لحظه‌ای بی‌قضاوت و بی‌ترس، منم
در همین دم، سُرور عشق را می‌یابم

با رهایی ز هوس، در دیده ی نظر
با مرور جان، وفور عشق را می‌یابم

هر گام خاموش، رهی به خود می‌برد
در مسیر جان، منشور عشق را می‌یابم

هر نفس، شعله‌ای روشن معناست
با دل روشن، تنور عشق را می‌یابم


نغمه نیاز

نغمه نیاز

در شب تارم، تو سپیده‌دم پاییزم باش
آیت روشن فردا، شوق دل‌انگیزم باش

در فراز دل شوریده، تو پروازم ده
سِدره‌نشین منی، نغمه‌ی نیازم باش

بی‌تو این سینه‌ی پر درد، بهاری نشود
ای قرار دل من، قبله‌ نمازم باش

من به امید تو از خویش رها خواهم شد
در دل خانقَه‌ام، زمزمه‌ی آوازم باش

با تماشای تو، آتش به دلم اندازم باش
خاک سردم تویی، شعله‌ی دم‌سازم باش

ساقیا، باده‌ی بی‌نام و نشانم پرکن
نوش جان، شور جنون، مست پروازم باش

هر چه جز عشق، سرابی‌ بود در وادی وهم
تو حقیقت، تو حضور ابدی رازم باش

در نیازی که به درگاه تو آورده دلم
رحمتی، مهر ازل، نور سرافرازم باش

تا سحر خیزد از این خاک غبارآلودم
تو نسیم سحر جان دل طنازم باش


لبخند خاموش

لبخند خاموش

از درون، خسته و پژمرده‌ام من
ولی لبخند بر لب کرده‌ام من

کسی باور ندارد، در درونم
چقدر از سایه‌ها آزرده‌ام من

میان جمع، خاموشم همیشه
ولی در خلوت خود، مرده‌ام من

به هر لبخند، دردی تازه خیزد
که از لبخند خود آزرده‌ام من

اسیر دل بودم سال‌ها و اکنون
ز بند خویشتن آزاده‌ام من

دلم در آتش بی‌تابی افتاد
که در خاکسترش، جامانده‌ام من

نصیبم انتظار و بی‌قراری‌ است
به شوق کوی او، مستانه‌ام من

من و این جاده‌ی تکرارِ بی‌نامی
که هر شب تا سحر ره‌سپرده‌ام من

اگرچه از جهان بیزار گشتم
هنوزم عاشق دلداده‌ام من.

کودک درون

کودک درون

در کوچه‌های خاطره
کودکی‌ام هنوز می‌دود
با دست‌های کوچکش
آیینه‌ها را می‌شکند

دنیای بازی‌های بی‌پایان
که در آن، ترس‌ها جایی ندارند
و تنها قهرمان، خنده است

می‌پرد روی سایه‌ها
با کفش‌های سوراخ رویا
آسمان را نقاشی می‌کند
با انگشت‌های آغشته به غروب

گاهی، کنار لبخندهای ترک‌خورده
برای گلدان‌های خالی آواز می‌خواند
و با هر گریه‌ی بی‌دلیل
بارانی می‌سازد که بوی خاک بدهد

نمی‌داند دل چیست
اما زودتر از همه، می‌فهمد
چه‌وقت، کسی دیگر خودش نیست

کودک درونم...
هنوز لای دفتر خاطراتم بازی می‌کند
با هر ورق، دنیایی می‌سازد
که فقط برای یک لحظه
مرا به خودم باز می‌گرداند.

عشق آگاهانه

عشق آگاهانه

در کوچه‌های ذهن من
صدای تو، زمزمه‌ای است آرام
میان هیاهوی فکرها
نسیم حضورت، نوازشی بی‌کلام.

عشق، نه اتفاقی ناگهانی
که جریانِ پیوسته‌ی آگاهی‌ است
از لابه‌لای خاطره‌ها
تابیدنِ تو، به اعماق ناخودآگاهی‌است.

گاه دلم میان تمنایش
با تردیدها می‌رقصد
اما تو مثل نوری درونم
منتشر می‌شوی بی‌مرز.

دست‌هایم گرچه جدا از توست
اما ذهن من، هر لحظه
برای بودن با تو
دنیایی تازه می‌سازد.

عشق یعنی شناختن خود
در آینه‌ی نگاهت
و رهایی از ترس تنهایی
زیر باران بی‌پایان اعتماد.

جرعه ی عشق

جرعه ی عشق

جرعه‌ای تا عدم
لب‌هام را چشید
زندگی نام گرفت

نه تلخ
نه شیرین
فقط بوسه‌ای در عبور بود...

در سکوتی که
نه آغاز دارد
نه پایان...

در نگاه تو
چون قطره‌ای
در دریای پر نلاطم
حل می شوم

نه امیدی
نه حسرتی
تنها
لمس آرامِ بی‌زمانی

که نامش
نبودن نبود
بودنی دیگر بود
آنجا که خداوند عشق را آفرید

دو رکعت عاشقی

دو رکعت عاشقی

دو رکعت عشق
میان من و او
نه به رسم نماز
که به آیین دل.

نه قبله‌ای در میان بود
نه وضویی از آب
صورتم خیس از اشک بود
و سکوتی که بوی یقین می‌داد.

او پرسید: « اِن کُنتُم تُحِبُّونَ الله »*
گفتم: « عاشقتم »
گفت: « يُحِبُّهُم وَ يُحِبُّونَه » **
سجده‌ام را
میان اشک و آه
تمام کردم.

در آن شبِ روشنِ بی‌ماه
دل از خواب پرید.


و
او، عشق و دلتنگی
من را شنید.

* در سوره آل عمران آیه ۱۳
** در سوره مائده آیه ۵۴

خواب خوش عاشقانه

خواب خوش عاشقانه

دلم گرفتارِ چشمانِ تو شد
اسیرِ بوسه‌بارانِ تو شد

شبی با بویِ آغوشت شکفتم
غزل، در حسرتِ جانِ تو شد

نگاهت آتشی در دل فکند
که آتش نیز، حیرانِ تو شد

شکستم شبی در بغضِ خویش
ولی این اشک، مهمانِ تو شد

زدم دل را به دریایِ جنون
که آخر ساحلم، امانِ تو شد

چنان بر دیده نشستی بی‌صدا
که دل حیرت‌زده زبانِ تو شد

نفس‌های مرا دزدیده‌ای تو
وجودم درخودم، پنهانِ تو شد

بمان ای عشق، در خوابِ خوشم
که هر لحظه، جان به قربانِ تو شد


چهارراه عشق

چهارراه عشق

وقتی که خیابان عشق مسدود است
خودم را به کوچه علی‌چپ نمی‌زنم
می‌ایستم سر چهارراه انتظار
تا چراغ قرمز دل، سبز شود.

به‌جای بازگشت
قدم در پیاده‌روی صبر می‌گذارم.

شاید در ایستگاه بعدی
رنگ نگاهی سبز باشد
و رهگذری با عطر لبخند
راه را دوباره باز کند.

امید،
مثل چراغی پنهان در مه
روشن می‌شود.

عشق همیشه راهی پیدا می‌کند
حتی اگر تمام خیابان‌ها
بن‌بست باشند.

آنجاست که
خیابانی به نام عشق باز می‌شود
و راهی بی‌پایان
چون آغوش تو
در دلش جاری می‌گردد.

عشق درونی

عشق درونی

دلم گرفته از روزهایی که نگفتم
از اشک‌هایی که پنهان کردم
از خودم
که تنها ماندم و نترسیدم
ولی خسته شدم...

اما در دل این خستگی‌ها
نوری است که خاموش نمی‌شود
صدای آرامِ درونم
که می‌گوید: "تو قوی‌ هستی، ادامه بده"

می‌دانم هر زخمی، درسی‌است پنهان
هر سکوت، فرصتی برای شنیدن خودم
و هر شب تار، پیش‌درآمدی‌است
برای سپیده دم صبح
که در آن، من دوباره زاده می‌شوم

امید دارم به فردا، به تغییر، به رهایی
به دست‌های خودم، که توان ساختن دارند
به قلبی که می‌تواند دوباره بخندد
و به عشقی که در درونم آرام گرفته است.

فانوسی در حرم

فانوسی در حرم

در آینه‌ای که دیگر مرا نمی‌شناسد
خطوط چهره‌ام
مثل نقشه‌ای است
که رودخانه‌هایش خشکیده‌اند.

باد، کلماتم را
به کوچه‌هایی می‌برد
که چراغ هیچ خانه‌ای در آن روشن نیست
انگار خاک مرگ بر آن‌ پاشیده اند.

دستم را که دراز می‌کنم
نه غبار، که ردّ عطر تو برمی‌گردد
و صدای گنجشکی
که جرأت پروازش را
از نگاهت آموخته بود.

و من
مثل آخرین تکه‌ی یخ در لیوانی گرم
که ذره ذره حل می‌شود.

اما در دوردست
روشنایی کوچکی
مثل آخرین فانوس مسافری خسته
هنوز ایستاده است.
و مرا به سوی خویش می‌خواند
چنان که حرم، زائر گمشده را.

پروانه وار در شعله عشق

پروانه وار در شعله عشق

نامت را نوشتم،
بر پیشانیِ شب‌های بی‌پایان
که ماه هر شب از بوی تو طلوع کند
و مهتاب نقره پاش زمین است.

چشمانت، مسیر کهکشانی بود
که مرا از خودم ربود
و در آغوشت پناه داد.

در آستانه‌ی هر بوسه
دلم به هزار زبان

بی‌صدا اعتراف می‌کرد
که بی‌تو، جهان تکرار خستگی‌ است.

من آن مسافرم
که در ایستگاه نگاهت
تمام قطارها را از یاد برد
و در همان لحظه
به مقصد رسید

می‌دانم، روزی این عشق
شبیه پروانه‌ای خواهد شد
که بال‌هایش را به شعله‌ها می‌سپارد
اما چه باک...
اگر سوختن، سهم من باشد
و ماندن، سهم تو.

در آغوش آرامش

در آغوش آرامش

آغوش تو جایی‌ است
که ترس‌ها می‌میرند
و عشقِ ناشناخته
از آرامشی می‌روید
که نسیمش از عرش می‌وزد
آنجا که غزل عاشقانه‌ات
آغاز می‌شود.

و من
در میان این سپیدیِ بی‌پایان
به تماشای چشمانت نشسته‌ام
که هر پلک زدنت
موجی‌ است از نور
و هر لبخندت
نمازِ شکرِ دلِ من.

آنجا که نامت
نبضِ جانم می‌شود
و جهان
به احترام تو
سکوت می‌کند.

و سپیده‌دم
آنگاه که خورشید
رشته‌های نور را
به مویِ جهان می‌بافد
تو همان دعای برآمده از سحرگاهی
که با هر تپش
به اجابت نزدیک‌تر می‌شوی.

در پناه مهر

در پناه مهر

شبم در آغوشِ آن مردی‌ست، پنهان از جهانی
که بی‌فریاد، با مِهرش دهد سر عهد و پیمانی

نه چونان کوه می‌غرد، نه طوفانی‌ست در دل
ولی آرامِ جانم گشته آن شیرِ ربّانی

نه با لب، حرف می‌گوید، نه با چشمانِ شبرنگ
نگاهش راز دارد، در دو دستش مهربانی

دلم را بی‌دلیل و واژه، شبی با خود ربودش
که دل، گه می‌رباید، بی‌نیاز از زبانی

نگه‌بانِ غرورم بود، در اوجِ شکیبایی
نه چون دیوار، چون سایه، پُر از مهرِ پنهانی

اگر دنیا مرا می‌خواست در بازی ببازد
همان مرد آمد و بازی شکست از ناگهانی

نه با زر، نه ز زورش، عاشقش گشتم ز سیرت
که دارد در نگاهش عمقِ یک مهرِ معانی

به وقتِ خستگی، بی‌هیچ پرسش، شانه می‌شد
به لب، خاموش، اما در دلش عشقی نهانی


پیمانی در میان بوسه

پیمانی در میان بوسه

عشق از بوسه‌های تو، با دلم پیمان بسته
که جز در خلوتت با هیچ‌کس دل ننشسته

تمام رنگ‌ها در چشم من تکرارِ الوان
ز لبخندت، فروغِ روز هم گشته آراسته

چه کردی با من ای آیینه‌دارِ خوابِ روشن
که حتی در شب تردید، به تصویرت دلبسته

دلم باران و آتش شد، شبیه فصل پاییز
که در یک لحظه هم پژمرده و هم تازه رسته

اگرچه قفل تقدیرم گره خورد با غربت
ولی تقدیر هم تسلیم چشمان تو بسته

به من فرصت بده یک بار دیگر دل ببازم
که عمرم لحظه‌لحظه در هوای تو وارسته

وجودم را ربودی، همچو باران در دلِ باد
به نامت مانده‌ام، از هر چه غیر تو گسسته

در این دنیای بی‌رحم و شلوغ و بی‌تفاهم
فقط آغوش تو آرامشی دارد که پیوسته

تو آنی که برایت شعر، رفته از معنا فراتر
که با شور واژه‌ها، بودی همیشه شایسته

سلوک جاودان

سلوک جاودان

جان به سویت پر زد و افتاد در پیمانه‌ات
عقل گم شد در غبار جلوه‌ی مستانه‌ات

سینه‌ام آتش‌کده شد از نسیم نام تو
می‌تپد دل با نوای نغمه‌ی جانانه‌ات

آسمان در چشم من، آیینه‌ی روی تو شد
تا نظر کردی به شمع، دیدم شدم پروانه‌ات

ساقی چشم تو چون باده دهد از جان و جام
مست‌تر گردند ز مِی، میکده بی‌فرمانه‌ات

هر که را دیدم در این دنیا، نشان از تو نداشت
من ولی سرگشته‌ام در جست‌وجوی خانه‌ات

از خودم، از سایه‌ام، حتی ز دنیا دل بریدم
تا شوم خاموش در یک شب میان شانه‌ات

نیستی، اما تو را هر لحظه می‌جویم هنوز
در سکوتِ بی‌نفس، مانده‌ست پژواک نغمه‌ات

سکوتی که شعر می شود

سکوتی که شعر می شود

دلم هوای قدم‌زدن در سکوت شب دارد
میان کوچه‌های مه گرفته
که بوی تو را دارند...
برگ‌ها، یکی یکی آرام می‌افتند
مثل حرف‌هایی که هیچ‌وقت نگفتم.

تو نیستی
و نم‌نم باران، مثل همیشه
جای خالی‌ات را مرور می‌کند.

شهر خاموش‌ و در سکوت شب
تنها صدای دلم
از ته کوچه‌ها پژواک می‌شود...
بی‌آنکه کسی جوابش را بدهد.

ساعت،
روی دیوار خاطرات
هنوز به همان لحظه‌ی آخر
گیر کرده است...

نه درودی
نه بدرودی
فقط
سکوتی سنگین افتاده در دلمان
که هر شب
با خودش شعر می‌سازد...

و شاید...
همین شعر
پُلی باش
میان من و تو
در شبی
که هیچ‌کس خبرش را نخواهد داشت...

دردواژه سکوت


دردواژه سکوت

بگذار اندوهم
روی کاغذ جا بماند
و من
کمی سبک‌تر برگردم به خانه...

چای را آرام‌تر دم کنم
با خیالِ کمتر از آن عصرِ بارانی
روی نیمکت
کلمه‌ی پایانی را نگفتیم.

بگذار این واژه‌ها
گهواره‌ی بغضم باشند
تا شب
به جای گریه
خوابم ببرد.

کاغذ
تحملش بیشتر است
از شانه‌های خسته‌ام.

تو فقط نخوان
اگر روزی
دستی لرزان
این درد را برایت پست کرد...

و اگر
روزی خواندی
فقط
سکوت کن...
بعضی دردها
جواب نمی‌خواهند.

طلوعی برای صبح عاشقی

طلوعی برای صبح عاشقی

اگر تمام شب، تنها ماندی
صبح را فراموش نکن
همیشه کسی در افق هست
که طلوع می‌کند برای تو

اگر دلت هوای کسی را کرد
که ماه را در نگاهش می‌دیدی
به ستاره‌ها سلام کن
شاید همان لحظه
او هم به آسمان خیره باشد

اگر صدای قدم‌هایش
در سکوت شب نیامد
دلگیر مشو...
عشق گاهی بی‌صدا می‌آید
در لابه‌لای نسیمی آرام

و اگر بارانی شدی
از شوق یا اندوه
بگذار عشق، چتر وا کند
بر سر خاطره‌هایت

طلوع
نه فقط خورشید است
که نگاه توست
وقتی دوباره به من برمی‌گردد

تو میایی، و آسمان لبخند میزند
صبحی‌ست نو، به نامِ عاشقی

دلتنگی‌ هایت را به من بسپار

دلتنگی هایت را به من بسپار

من
در نبودنت شعری نو‌ ام…
سپیدم در خور هیچ قافیه‌ای…
کر نشدم که نشنوم
صدای رفتنت را

دلتنگی‌ هایت را به من بسپار
تا بی‌ صدا در گوش دل بخوانمش
مثل بارانی که آرام می‌ بارد
و زمین را به خوابِ سبز می‌ برد

من
در نبودنت هم هوای تو را دارم
حتی اگر سایه‌ ها هم غریب باشند
تو آرام باش
که من شعرِ نبودنت را
در سکوتِ هر شب
با چشم‌ های خیس می‌ نویسم

جلوه گر عاشقی

جلوه گر عاشقی

باز صدای عشق آمد در کربلا
شد دل‌ها به یاد تو بی‌قرار کربلا

گام‌های تو چون کوه استوار و پابرجا
می‌لرزد از پای تو در و دیوار کربلا

تو تشنه‌ای اما لبخند تو خورشید است
که شکست ظلمت شب‌های تار کربلا

در هوای خون تو پر کشید پرستوها
رقصید نسیم ز بوی بهار کربلا

ای که راه خود جدا ساختی با خون
جلوه‌ای شدی ز همه زیباتر در کربلا

با تو هر دل شیدا شد پر از شور و صفا
می‌خروشد هنوز به نامت در غبار کربلا

ماه بی دست، ساقی لب تشنگان

ماه بی دست، ساقی لب تشنگان

ای که دریا پیش چشمت تشنه‌کام افتاده است
آسمان از شرم دستت بی‌کلام افتاده است

ماه بودی، سایه‌ات روشن‌گرِ شب‌های ما
بی‌تو، حتی ماه هم به اختتام افتاده است

چون برادر بر شانه‌ات سنگِ وفا را داشتی
هر قدم در راه، عشقِ بی‌مرام افتاده است

تشنه بودی، آب را بر لب تشنه بردی ناگاه
در دلت یاد عطش‌های امام افتاده است

باده‌نوشی را چه حاجت؟ کربلا مستت گرفت
ساقی‌ات در چشم‌هایت، در قیام افتاده است

دست دادی، دل گرفتی، جان شدی در راه وفا
عاشقی یعنی که در میدان، احترام افتاده است

ای علمدارِ یقین، ای قبله‌گاه عاشقان
ذکر نامت تا ابد بر هر کلام افتاده است

تا ابد نام تو جاری‌ست، چون نَفَس در جان ما
اسلام با یاد تو، به اهتمام افتاده است

پرچمت بر دوش افلاک است، ای خورشید عشق
روشنی از چشم تو در هر قیام افتاده است

سجده گاه نیزه ها

سجده گاه نیزه ها

باز می‌سوزد دلم، در التهابِ کربلا
می‌نویسد این قلم، خطِّ کتابِ کربلا

خاک را گِل می‌کند اشکِ فراتِ عاشقان
نقش می‌بندد غم ما، در رکابِ کربلا

خنجر آیینه شد و خون، سرودِ آفتاب
هر که بیدار است، خیزد در شتابِ کربلا

نیزه می‌رقصید با نورِ یقینِ سرخ‌رنگ
در هجومِ نیزه‌ها، جان داد شبابِ کربلا

طفلی با تیر در گلو، می‌خندید بی‌صدا
خواب می‌دید از عطش، موجِ سرابِ کربلا

زخم‌ها آیینه شد، لب‌خند، شرحِ عاشقی‌ست
لاله می‌روید هنوز، از خونِ نابِ کربلا

هر که جامِ اَلَست از دستِ ثارالله خورد
باده نوشد تا ابد، از این شراب کربلا

در حریم نیزه‌ها، بارانِ خون شد سجده‌گاه
شد نمازِ عشق برپا، در محراب کربلا

نیست تسلیم و سکوت، آیین مردان خدا
سر نهادن شرط اول، در رکاب کربلا

بر سرِ نی نغمه آمد: گر ز دین برگشته‌اید
باش آزاده، که این است انقلاب کربلا

تَلنگُر

تَلنگُر

گهی یک شعله از آهی بسوزد
دلِ غافل، که عمری خواب بوده

شبی در سینه‌ات آتش بگیرد
که عمری در دلت مهتاب بوده

ز یک لبخندِ کوتاهی بیند
که گویی دیدنش نایاب بوده

به بغضی ناگهان دل می‌شکافد
که گویی دشت، خشک و بی‌آب بوده

نگاهی، چون نسیمی بی‌مقدّر
به جانت خورده و بیتاب بوده

سکوتی در درونت طوفان کرد
که گویی در دلت گرداب بوده

خدا را در شکستن‌ها ببینی
که هر تلخی، خودش اسباب بوده

جهان آیینه‌ای شد رو به معنا
تلنگرها همه ردیاب بوده

قدم های خیس و سنگین

قدم های خیس و سنگین

چه شب‌هایی بی‌تو،
چشم‌هایم از انتظار خسته‌اند.


جاده‌ها بی‌صداست
کفش‌هایم پاره
اما پاهایم هنوز می‌روند.

باران که می‌بارد
هر قطره‌اش قصه‌ای از توست
و من
در دل باران
تنها قدم می‌زنم.

نسیمی نمی‌آید
جز هوای سرد خاطره‌ها
و صدای خیس پایم روی سنگ‌ فرش ها.

دلم هزار بار شکسته
هزار بار در راه
پیش رفته و پس کشیده.

کوچه‌ها
شاهد رد پای خسته‌ام‌اند
و هر برگ که می‌ریزد
نامه‌ای است از دلتنگی.

شاید روزی برسد
که دیگر نبارد باران
و من بی‌پا، بی‌کفش
اما با دل خسته اما امیدوار
کنار تو بایستم.

* این شعر بر مبنا و اساس تکنیک و روش تاب آوری (Resilience ) نوشته شده و در پستهای بعدی مطالب بیشتری می نویسم

ترانه سکوت

ترانه سکوت

لب‌های تو،
هر پنجره‌اش
یک دیوان شعر ناگفته است؛
کلماتی که از شرم
بر گونه‌های شب لبخند می‌زنند.

من
سطر به سطرِ تو را می‌خوانم
بی‌آنکه کلمه‌ای گفته باشی؛
نفس‌هایت
مرثیه‌ای‌ست
برای دلی که از دوست داشتن تو
سیراب نمی‌شود.

تو سکوت می‌کنی
و جهان
با دهان بسته‌ات
ترانه می‌شود.

قصه عاشقانه ای که لبخندت
افسانه‌ی هزار و یک شب را
از حافظه‌ی ماه
پاک می‌کند...

در حسرت عشق


در حسرت عشق


عشق تو مرا دیوانه ترم کرد
از خانه و کاشانه آواره‌ترم کرد

هجرت، علاجِ این دلِ بی‌طاقتم نبود
جز گریه، کسی همدمِ این عادتم نبود

دلخوش به نگاهی شدم از جانبِ تو
گم گشتم و پیدا نشدم در تبِ تو

رفتم و نگفتی که چرا دور شدی
من سوختم و سرد شدی، کور شدی

هر شب به امیدی که بیایی، گذشت
هر لحظه‌ی بی‌تو، به عذابی، گذشت

دل دادم و جان دادم و خاموش شدم
از خویش بریدم، به تو مدهوش شدم

نه خواب، نه رویا، نه در آرامشم
با هق‌هقِ شب‌هاست در نوازشم

نه گریه دوا شد، نه عشقی بازگشت
جز حسرتِ عشقی که پر از راز گشت

ای کوچه‌ی تاریک، تو گواهِ منی
در تنهاییِ هر شب، پناهِ منی

من ماندم و این خاطره‌های عجیب
می‌پیچد در کوچه‌ سایه‌های غریب