آغاز در هیچ

آغاز در هیچ

در طلب خویش اگر راه به «هیچ» افتادی
غم مخور، گمشده آنجاست که با پیدا شدن آغاز می‌ شود

نگاهت را بر خاک زمان زخمی، نگه دار
هر زخم، چراغی است در مسیرت که روشن و باز می شود

هر سایه‌ای که بر راهت افتد، گذر کن
که راه حقیقت، از دل تاریکی نورپرداز می‌شود

گام‌هایت را بشمار، هر قدم تو
خود تو را بازمی‌سازد و با آهنگ «هیچ» دلنواز می شود

هر آهنگی که در دل تو بیداد کند
نغمه‌ای است که «هیچ» را به همراه خود هم آواز می شود

در سکوت شب، گوش کن به صدای درون
هر نفس تو، ندایی است که در دل به راز و نیاز می‌شود

سکوت بر لب مهر و قفل بر دل زده
گشوده می شود بهشتی که کلید آن نماز می شود

و وقتی به پایان نرسیدی بدان که پایان
خود آغاز دیگری است و «هیچ»، با تو اعجاز می شود

سکوت بی انتها

سکوت بی انتها

در هوای آغوشت شبم شده چون شب یلدا
جهان تاریک و سرد است، در این اندوه سرما

نسیمی نرم می‌آید، ولی در سینه‌ام طوفان
چه طوفان‌ها که برخاسته در ساحل دریا

در این خاموشِ بی‌واژه، نگاهم یک غزل گشته
چه رویایی‌ست این لبخند رقصان در تماشا

دلم هر شب تو را آرام می‌خوانَد در این خلوت
خدا داند چه ها می‌گذرد بر دل‌های پر تمنا

نه می‌خندد گل این باغ، نه باران بوی جان دارد
همه خاموش، وقتی عشق پنهان می‌شود، در رویا

چه کوتاه است این دنیا، مسیری بی‌نشان، بی‌مرز
منم حیران این راه بلند بی‌سرانجام… تنها

اشک بیتا

اشک بیتا

اشک از سر عشق، به تمنا زده است
دل برای نفس تازه، به دریا زده است

هر که از سایه‌ی تردید رها شد، آرام
به هوای نفس روشن، به معنا زده است

در نگاه تو درخشیدن پیداست
چشم من بر تب آن برق، به تماشا زده است

خنده‌ات بغض مرا شست، و جهان خندید
موج لبخند تو بر ساحلِ رویا زده است

با تو شب‌رنگ‌ترین لحظه، سحر می‌گردد
ماه احساس در دل‌ها به ما جا زده است

در دعایی که ز لب‌های تو برخاسته بود
روح من از ته دل، بوسه به یغما زده است

بگذار اشک ببارد که همین گریه‌ی ناب
با عشق بر این خسته دل، به شفا زده است

من و تو در دل تکرار یکی می‌مانیم
که به لبخند و نفس، دل به همتا زده است.

منشور عاشقی

منشور عاشقی

در سکوت دل، حضور عشق را می‌یابم
راز پنهان عبور عشق را می‌یابم

بی‌هوا از دیگری، در خویش آرامم
بی‌غرور و با شعور عشق را می‌یابم

زخم دل با وجود عشق تسکین شود
در شفا، قدر طهور عشق را می‌یابم

هرچه در دل نروید، از دیده می‌گذرد
باز در خویش، ظهور عشق را می‌یابم

لحظه‌ای بی‌قضاوت و بی‌ترس، منم
در همین دم، سُرور عشق را می‌یابم

با رهایی ز هوس، در دیده ی نظر
با مرور جان، وفور عشق را می‌یابم

هر گام خاموش، رهی به خود می‌برد
در مسیر جان، منشور عشق را می‌یابم

هر نفس، شعله‌ای روشن معناست
با دل روشن، تنور عشق را می‌یابم


نغمه نیاز

نغمه نیاز

در شب تارم، تو سپیده‌دم پاییزم باش
آیت روشن فردا، شوق دل‌انگیزم باش

در فراز دل شوریده، تو پروازم ده
سِدره‌نشین منی، نغمه‌ی نیازم باش

بی‌تو این سینه‌ی پر درد، بهاری نشود
ای قرار دل من، قبله‌ نمازم باش

من به امید تو از خویش رها خواهم شد
در دل خانقَه‌ام، زمزمه‌ی آوازم باش

با تماشای تو، آتش به دلم اندازم باش
خاک سردم تویی، شعله‌ی دم‌سازم باش

ساقیا، باده‌ی بی‌نام و نشانم پرکن
نوش جان، شور جنون، مست پروازم باش

هر چه جز عشق، سرابی‌ بود در وادی وهم
تو حقیقت، تو حضور ابدی رازم باش

در نیازی که به درگاه تو آورده دلم
رحمتی، مهر ازل، نور سرافرازم باش

تا سحر خیزد از این خاک غبارآلودم
تو نسیم سحر جان دل طنازم باش


لبخند خاموش

لبخند خاموش

از درون، خسته و پژمرده‌ام من
ولی لبخند بر لب کرده‌ام من

کسی باور ندارد، در درونم
چقدر از سایه‌ها آزرده‌ام من

میان جمع، خاموشم همیشه
ولی در خلوت خود، مرده‌ام من

به هر لبخند، دردی تازه خیزد
که از لبخند خود آزرده‌ام من

اسیر دل بودم سال‌ها و اکنون
ز بند خویشتن آزاده‌ام من

دلم در آتش بی‌تابی افتاد
که در خاکسترش، جامانده‌ام من

نصیبم انتظار و بی‌قراری‌ است
به شوق کوی او، مستانه‌ام من

من و این جاده‌ی تکرارِ بی‌نامی
که هر شب تا سحر ره‌سپرده‌ام من

اگرچه از جهان بیزار گشتم
هنوزم عاشق دلداده‌ام من.

خواب خوش عاشقانه

خواب خوش عاشقانه

دلم گرفتارِ چشمانِ تو شد
اسیرِ بوسه‌بارانِ تو شد

شبی با بویِ آغوشت شکفتم
غزل، در حسرتِ جانِ تو شد

نگاهت آتشی در دل فکند
که آتش نیز، حیرانِ تو شد

شکستم شبی در بغضِ خویش
ولی این اشک، مهمانِ تو شد

زدم دل را به دریایِ جنون
که آخر ساحلم، امانِ تو شد

چنان بر دیده نشستی بی‌صدا
که دل حیرت‌زده زبانِ تو شد

نفس‌های مرا دزدیده‌ای تو
وجودم درخودم، پنهانِ تو شد

بمان ای عشق، در خوابِ خوشم
که هر لحظه، جان به قربانِ تو شد


در پناه مهر

در پناه مهر

شبم در آغوشِ آن مردی‌ست، پنهان از جهانی
که بی‌فریاد، با مِهرش دهد سر عهد و پیمانی

نه چونان کوه می‌غرد، نه طوفانی‌ست در دل
ولی آرامِ جانم گشته آن شیرِ ربّانی

نه با لب، حرف می‌گوید، نه با چشمانِ شبرنگ
نگاهش راز دارد، در دو دستش مهربانی

دلم را بی‌دلیل و واژه، شبی با خود ربودش
که دل، گه می‌رباید، بی‌نیاز از زبانی

نگه‌بانِ غرورم بود، در اوجِ شکیبایی
نه چون دیوار، چون سایه، پُر از مهرِ پنهانی

اگر دنیا مرا می‌خواست در بازی ببازد
همان مرد آمد و بازی شکست از ناگهانی

نه با زر، نه ز زورش، عاشقش گشتم ز سیرت
که دارد در نگاهش عمقِ یک مهرِ معانی

به وقتِ خستگی، بی‌هیچ پرسش، شانه می‌شد
به لب، خاموش، اما در دلش عشقی نهانی


پیمانی در میان بوسه

پیمانی در میان بوسه

عشق از بوسه‌های تو، با دلم پیمان بسته
که جز در خلوتت با هیچ‌کس دل ننشسته

تمام رنگ‌ها در چشم من تکرارِ الوان
ز لبخندت، فروغِ روز هم گشته آراسته

چه کردی با من ای آیینه‌دارِ خوابِ روشن
که حتی در شب تردید، به تصویرت دلبسته

دلم باران و آتش شد، شبیه فصل پاییز
که در یک لحظه هم پژمرده و هم تازه رسته

اگرچه قفل تقدیرم گره خورد با غربت
ولی تقدیر هم تسلیم چشمان تو بسته

به من فرصت بده یک بار دیگر دل ببازم
که عمرم لحظه‌لحظه در هوای تو وارسته

وجودم را ربودی، همچو باران در دلِ باد
به نامت مانده‌ام، از هر چه غیر تو گسسته

در این دنیای بی‌رحم و شلوغ و بی‌تفاهم
فقط آغوش تو آرامشی دارد که پیوسته

تو آنی که برایت شعر، رفته از معنا فراتر
که با شور واژه‌ها، بودی همیشه شایسته

سلوک جاودان

سلوک جاودان

جان به سویت پر زد و افتاد در پیمانه‌ات
عقل گم شد در غبار جلوه‌ی مستانه‌ات

سینه‌ام آتش‌کده شد از نسیم نام تو
می‌تپد دل با نوای نغمه‌ی جانانه‌ات

آسمان در چشم من، آیینه‌ی روی تو شد
تا نظر کردی به شمع، دیدم شدم پروانه‌ات

ساقی چشم تو چون باده دهد از جان و جام
مست‌تر گردند ز مِی، میکده بی‌فرمانه‌ات

هر که را دیدم در این دنیا، نشان از تو نداشت
من ولی سرگشته‌ام در جست‌وجوی خانه‌ات

از خودم، از سایه‌ام، حتی ز دنیا دل بریدم
تا شوم خاموش در یک شب میان شانه‌ات

نیستی، اما تو را هر لحظه می‌جویم هنوز
در سکوتِ بی‌نفس، مانده‌ست پژواک نغمه‌ات

جلوه گر عاشقی

جلوه گر عاشقی

باز صدای عشق آمد در کربلا
شد دل‌ها به یاد تو بی‌قرار کربلا

گام‌های تو چون کوه استوار و پابرجا
می‌لرزد از پای تو در و دیوار کربلا

تو تشنه‌ای اما لبخند تو خورشید است
که شکست ظلمت شب‌های تار کربلا

در هوای خون تو پر کشید پرستوها
رقصید نسیم ز بوی بهار کربلا

ای که راه خود جدا ساختی با خون
جلوه‌ای شدی ز همه زیباتر در کربلا

با تو هر دل شیدا شد پر از شور و صفا
می‌خروشد هنوز به نامت در غبار کربلا

ماه بی دست، ساقی لب تشنگان

ماه بی دست، ساقی لب تشنگان

ای که دریا پیش چشمت تشنه‌کام افتاده است
آسمان از شرم دستت بی‌کلام افتاده است

ماه بودی، سایه‌ات روشن‌گرِ شب‌های ما
بی‌تو، حتی ماه هم به اختتام افتاده است

چون برادر بر شانه‌ات سنگِ وفا را داشتی
هر قدم در راه، عشقِ بی‌مرام افتاده است

تشنه بودی، آب را بر لب تشنه بردی ناگاه
در دلت یاد عطش‌های امام افتاده است

باده‌نوشی را چه حاجت؟ کربلا مستت گرفت
ساقی‌ات در چشم‌هایت، در قیام افتاده است

دست دادی، دل گرفتی، جان شدی در راه وفا
عاشقی یعنی که در میدان، احترام افتاده است

ای علمدارِ یقین، ای قبله‌گاه عاشقان
ذکر نامت تا ابد بر هر کلام افتاده است

تا ابد نام تو جاری‌ست، چون نَفَس در جان ما
اسلام با یاد تو، به اهتمام افتاده است

پرچمت بر دوش افلاک است، ای خورشید عشق
روشنی از چشم تو در هر قیام افتاده است

سجده گاه نیزه ها

سجده گاه نیزه ها

باز می‌سوزد دلم، در التهابِ کربلا
می‌نویسد این قلم، خطِّ کتابِ کربلا

خاک را گِل می‌کند اشکِ فراتِ عاشقان
نقش می‌بندد غم ما، در رکابِ کربلا

خنجر آیینه شد و خون، سرودِ آفتاب
هر که بیدار است، خیزد در شتابِ کربلا

نیزه می‌رقصید با نورِ یقینِ سرخ‌رنگ
در هجومِ نیزه‌ها، جان داد شبابِ کربلا

طفلی با تیر در گلو، می‌خندید بی‌صدا
خواب می‌دید از عطش، موجِ سرابِ کربلا

زخم‌ها آیینه شد، لب‌خند، شرحِ عاشقی‌ست
لاله می‌روید هنوز، از خونِ نابِ کربلا

هر که جامِ اَلَست از دستِ ثارالله خورد
باده نوشد تا ابد، از این شراب کربلا

در حریم نیزه‌ها، بارانِ خون شد سجده‌گاه
شد نمازِ عشق برپا، در محراب کربلا

نیست تسلیم و سکوت، آیین مردان خدا
سر نهادن شرط اول، در رکاب کربلا

بر سرِ نی نغمه آمد: گر ز دین برگشته‌اید
باش آزاده، که این است انقلاب کربلا

تَلنگُر

تَلنگُر

گهی یک شعله از آهی بسوزد
دلِ غافل، که عمری خواب بوده

شبی در سینه‌ات آتش بگیرد
که عمری در دلت مهتاب بوده

ز یک لبخندِ کوتاهی بیند
که گویی دیدنش نایاب بوده

به بغضی ناگهان دل می‌شکافد
که گویی دشت، خشک و بی‌آب بوده

نگاهی، چون نسیمی بی‌مقدّر
به جانت خورده و بیتاب بوده

سکوتی در درونت طوفان کرد
که گویی در دلت گرداب بوده

خدا را در شکستن‌ها ببینی
که هر تلخی، خودش اسباب بوده

جهان آیینه‌ای شد رو به معنا
تلنگرها همه ردیاب بوده

در حسرت عشق


در حسرت عشق


عشق تو مرا دیوانه ترم کرد
از خانه و کاشانه آواره‌ترم کرد

هجرت، علاجِ این دلِ بی‌طاقتم نبود
جز گریه، کسی همدمِ این عادتم نبود

دلخوش به نگاهی شدم از جانبِ تو
گم گشتم و پیدا نشدم در تبِ تو

رفتم و نگفتی که چرا دور شدی
من سوختم و سرد شدی، کور شدی

هر شب به امیدی که بیایی، گذشت
هر لحظه‌ی بی‌تو، به عذابی، گذشت

دل دادم و جان دادم و خاموش شدم
از خویش بریدم، به تو مدهوش شدم

نه خواب، نه رویا، نه در آرامشم
با هق‌هقِ شب‌هاست در نوازشم

نه گریه دوا شد، نه عشقی بازگشت
جز حسرتِ عشقی که پر از راز گشت

ای کوچه‌ی تاریک، تو گواهِ منی
در تنهاییِ هر شب، پناهِ منی

من ماندم و این خاطره‌های عجیب
می‌پیچد در کوچه‌ سایه‌های غریب

فریاد خاموش

فریاد خاموش

نه امیدی توی چشمِ کودک این کوچه‌هاست
نه صدای خنده‌ای در قاب پنجره‌هاست

دارن از تاریخ ما، مشق دروغو می‌نویسن
حق به دارِ سکته کرده، ظلم بر عرش خداست

نَفَسا سنگین شده، از گرد و خاک و بوی دود
مرز خون و خاک و وطن، این خط کشیاست

شاخه‌های سرنگون از داغ خورشید و طناب
سرو هم افتاده وقتی حق فقط یه ادعاست

خنده‌ها توقیف می‌شن، شعرها ممنوع‌چاپ
دفتر آزادی ما پاره‌پاره، مگرخون بهاست

تو خیابون، بغض می‌رقصه، تفنگی در کمین
پشت این پرده‌ی سکوت، مشت محکم جزاست

هرکسی که فکر کرد این خاک سهم نسل ماست
حالا یا تبعیده یا زیر خاک، یا در قعر دریاست

لبِ هر تقویمِ خاک‌آلود، زخمی از فریب
خون صدها آرزو در پس پرده‌ی این ماجراست

طفل بی‌نان، مرد بی‌کار، زن بی‌پناه عشق
همه جا زخمی‌ست ولی مرهم ما ناپیداست

سقف این خونه ترک برداشت از فریاد ما
دست‌هایی زیر خاکن، اسم‌شون هم شهداست

دین اگر تکیه به شمشیر کنه، دین خدا نیست
عدل وقتی زیر پا له می‌شه، این سایه خداست؟

دستِ شاعر رو بریدن، نغمه‌ها رو حبس کردن
تا نبینن شعر یعنی خون مردم، به جفاست

پس بایستیم ای دوستان، شب اگرچه بی‌پناه
صبح می‌دمد همون جا که بین شب و روز دعواست

آینه بی تصویر

آینه بی تصویر

(از یاد من برو، خسته‌ام، برو دلگیرم
چیزی نمی‌شود بی تو، من فقط می‌میرم)*

دگر نمانده شوقی، نه از عشق و نه پرواز
با خاطرات تلخت، من سال‌هاست درگیرم

هر شب به گریه سوزد شمع‌های امیدم
هر صبح بی‌تو تنها، در سایه‌ام اسیرم

نیستی، ولی هنوزم، در لحظه‌های دلتنگ
با عطر سرد چشمت، چو بادی در کویرم

هر جا که پا گذاشتم، تصویر توست با من
حتی در آینه، نمانده از خودم تصویرم

این کوچه‌های خاموش، لبریز از نگاهت
با خیال تو هر شب قلم بدست می‌گیرم

یاد تو مثل زخم است، تا استخوان سینه
هر جا که می‌روم باز، از درد تو می‌میرم

بگذشت عمر و دیگر، عشقی نماند باقی
نه شوق عاشقانه در دل، که از خدا دلگیرم

هر شب به شعر گفتن، از تو نشانه دارد
هر اشک بی‌صدایم، لبریز از تقصیرم

دلم دریایی از سکوت است، موجی ندارد باز
چون قایقی شکسته اسیر در این آبگیرم.

*تضمینی از ترانه هایده

شبهای دلتنگی

شبهای دلتنگی

دلتنگم و شب من، بی‌خبر از دل می‌گذرد
هزار بغضِ نهان، در سَحر از دل می‌گذرد

قطارِ خاطره‌ها با غمی دور و دراز
ز تیرگیِ بخت این رهگذر از دل می‌گذرد

نه یاد مانده، نه آوازِ آشنای قدیم
فقط سکوت، چو زخمِ خنجر از دل می‌گذرد

دلی که دل‌خوشی‌اش، یادِ یک نگاهِ تو بود
کنون چگونه، چنین بی‌سپر از دل می‌گذرد

دلم گرفته، غریبی گرفته پهلویم
و هرچه دورترم، بیشتر از دل می‌گذرد

شبیهِ سایه که در کوچه‌های شب گم شد
دلم به حسرتی بی‌اثر از دل می‌گذرد

به هر نسیم، خیالت دوباره می‌آید
و مثلِ بویِ بهار، مختصر از دل می‌گذرد

نه خواب مانده به چشمم، نه اشک در پلکم
فقط هجومِ غمی بی‌خبر از دل می‌گذرد

بگو کجاست پناهی برای این غربت؟
عسل، این هجومِ غمِ بی‌ثمر از دل می‌گذرد

با دلم چه کردی !

با دلم چه کردی!

دلِ ساده، اسیرِ غمِ ما بود که رفتی
بی‌تابِ تو و اهلِ صفا بود که رفتی

چشمت گذری کرد و دلم ریخت در دم
آرامِ دلم، گریهِ بی صدا بود که رفتی

تا دیده بر هم‌ بنهادم چه شبی شد!
قلبم به خدا بی‌ادعا بود که رفتی

گفتی که بمانی و نمانی، چه کنم؟
دل خسته زعشق بی‌وفا بود که رفتی

هر کس که گذر کرد ز احوالِ دلم
پرسید: مگر او اشقیا بود که رفتی؟

رازِ من و این دلِ صدچاک، تویی تو
ماجرایِ عشق تو بی‌انتها بود که رفتی

عسل! دل‌شکستن دگر هنری نیست
این دل، همه‌جا بی‌خطا بود که رفتی

هجرت سرابی بود و بس

هجرت سرابی بود و بس

رفتم، ولی هر جا رسیدم
سهمم فقط دیوار بود
از ریشه‌هام افتاده بودم
دنیا برام انکار بود

پاهای خسته، دل بریده
بی‌خواب و بی‌لبخند و نور
دنبال رویایی شکسته
در جاده‌هایی بی‌عبور

هجرت، سرابی بود و بس
دل‌ کندن از خود، سوختن
بی‌آنکه دستی باز موند
از سایه‌هام پرسیدن...

هر شب به غربت خو گرفتم
با زخم‌هایی بی‌صدا
با خاطراتی نیمه‌جان
که جا موندن توی هوا

تو قاب پنجره‌، یه عکس
کهنه‌ست و رو به باد و خاک
یه صندلی، بی‌کس، غریب
یه شعر بی‌لب، بی‌صدا

هجرت، سرابی بود و بس
نه راه برگشتن، نه پناه
دل مونده بی‌نام و نشان
در شهری از دیوار و آه...

هر صبح، تصویرم غریبه‌ست
با آینه بی‌گفتگو
این کوچ، فقط مرگه، نه پرواز
نه کشف، نه آغوشی، نه همسو...

(هجرت سرابی بود و بس) برگرفته از ترانه نازنین داریوش و شعر اردلان سرفراز

در بزم طرب

در بزم طرب

شب‌زدگان عشق را ز می و مستی چه باک؟
سوختگان را ز آتشی که دهد هستی، چه باک؟

داغ دل ما اگر ز شعف جوشد، رواست
زان دل دیوانه در طرب و پستی چه باک؟

گر رسد از کوی دوست، نسیمی نیم‌جان
این تن خاکی را ز خستی و سستی چه باک؟

ما و دل بی‌قرار، به بزم جنون خوشیم
از طعن اهل جهان و سرِ بدمستی چه باک؟

طعنه گر می‌زند یار از جرعه‌ای می به دل
ما را از این لطف و دل باده‌پرستی چه باک؟

چشم اگر مست شد ز نگاهی پر از راز
دل شود آرام، ز شور و دل‌پستی چه باک؟

با رخ آن ماه اگر شب ما نور گرفت
تیره‌دلان را ز تیرگی و شکستی چه باک؟

تا دل از آن زلف خمیده شده محرم عشق
دیگر از من و تو و ما و خودپرستی چه باک؟

عاشق اگر ز خود بی‌خبر شود و دل بسپارد
عسل با عشق در گرو عالم هستی چه باک؟

شبهای پر اندوه

شبهای پر اندوه

دلی کز عشق، زخمی شد، دگر جایی نمی‌ماند
اگر دل را چنین رنجی‌ست، شکیبایی نمی‌ماند

همه رفتند و حتی سایه‌ات هم بی‌صدا کم شد
در این خانه پس از تو نور و روشنایی نمی‌ماند

تو را در خواب می‌دیدم، ولی تعبیر شد پایان
که هر رؤیای شیرینی، به زیبایی نمی‌ماند

به دریا دل سپردم، موج و طوفان شد و برگشت
زنی با این همه زخم، دلِ دریایی نمی‌ماند

تو رفتی و غرورم ماند و یک فنجان نیم‌خورده
همین اندازه از آن عشق، شیدایی نمی‌ماند

دلم را بردی و چیزی جز این اشک سحرگاهی
درون لحظه‌های تلخ و تنهایی نمی‌ماند

کجایِ آن قصه هایی؟ کجایِ آن تبِ داغت؟
که دیگر در دل من، ردّ پایی نمی‌ماند

من از تکرارِ شب‌هایی پر از اندوه برمی‌خیزم
ولی در من پس از هر بار، آینده‌ای نمی‌ماند

جهانم ریخت اما باز با لبخند برخاستم
که با هر رفتنی، دیگر آشنایی نمی‌ماند

خلوت ناب عاشقانه

خلوت ناب عاشقانه

روزگاری من و دل، خلوتی با هم داشتیم
گوشه‌ای دور زعالم، ساعاتی با هم داشتیم

شب‌به‌شب زمزمه و قصه و شوقی لطیف
تب و شور، درآغوش شبی با هم داشتیم

بر لبِ باد، صدای خنده تو ترنّم می‌شد
عطرِ یک رویای روشن، وردی با هم داشتیم

دل اگر زخم شد از تردّدی بی‌رحمانه
مرهمی بود ز لبخند، که نغمه ای با هم داشتیم

زیر باران، تن شب خیس شد از خنده‌ی ما
رقصِ اشک و طرب و سادگی با هم داشتیم

در نگاهت همه‌ی وسعت رویاست هنوز
چشم‌درچشمِ خیال، آینه‌ای با هم داشتیم

زیر لب زمزمه‌ی نام تو می‌رفت به دل
لحظه‌هایی پر از دلدادگی با هم داشتیم

با نسیمِ سحر از کوچه‌ی رویا را گذراندیم
پا‌به‌پا، سایه به سایه، هم آوایی با هم داشتیم

بی‌تو هر شب دل من تنگ‌تر از پیش شده‌ست
بس که ما در دل شب، روشنی با هم داشتیم

رفته‌ای و دل من مانده به یاد آن روز
خلوتی ناب‌تر از خواهشی با هم داشتیم

هر نفس یاد تو می‌آمد و جانم وا می‌داد
در دمادم شوق و هوس، نفسی با هم داشتیم

دل به تو دادم

دل به تو دادم

جان سپردم به تو ای جان، به نگاهی ز تو مستم
دل به چشمان تو بستم، که پشیمان نشوم

عطر لبخند تو پیچید به آغوش شبم
از میِ ناب تو مستم، که پشیمان نشوم

ماه شرمنده شد از ناز نگاهت به سحر
پایِ این عشق نشستم، که پشیمان نشوم

بی‌تو باران شده‌ام، خسته‌ترین واژه‌ی شب
در غمت نیز شکستم، که پشیمان نشوم

هرکه گفت از تو حذر کن، نشنیدم سخنش
تا تو را باز پرستم، که پشیمان نشوم

زندگی شعر شد از لحظه‌ی دیدار نخست
به تو عشق زنده هستم، که پشیمان نشوم

بغض بی پروا

بغض بی پروا

دلی دارم که با زخمش نمی‌سازد، مداوا را
نه عاشق می‌شود دیگر، نه می‌خواهد مدارا را

من آن دختر که از آتش گذشتم بی‌تکبّرها
به دوشم بارِ رنج آورده‌ام فصلِ تماشا را

زنی بودم که با یک خنده می‌سوزاند دنیا را
ولی حالا خموش، می‌نگارم امواجِ دریا را

نه اشکی مانده در چشمم، نه رنگی در شبِ تارم
فقط یک بغضِ بی‌پروا که می‌خواند تقاضا را

کسی آمد، به دستم داد رنگی از جنون، اما
گرفت از من دلِ ساده، این آرامش و رؤیا را

شبی در خویش گم گشتم، صدایم را نمی‌فهمم
که خاموشی گرفته بی‌دلیل، این قلبِ شیدا را

چنان با دستِ خالی هم توانستم بیفشانم
به خاکِ خسته‌ی دنیا، غرورِ پُر تمنا را

من آن زخمی‌ترین تصویر در آیینه‌ی دردم
که پنهان کرده در لبخند، دردهای مبتلا را

آرزوهای سوخته

آرزوهای سوخته

ای دیوانه‌ی مست، دلم معشوقه نمی‌خواست
نه غم‌زاری پریشان، نه دل آزرده نمی‌خواست

دلم آیینه‌ای بود از تماشای شبِ عشق
تو اما آمدی با خویشی افسرده نمی‌خواست

شکستم از نگاهت، بغض شب‌هایم ترک خورد
دلِ سرشار از آواز، نغمه‌ی سوزنده نمی‌خواست

به هر سو رفتم و دیدم که بی‌من شاد می‌گردی
کسی چون من اسیر این دل آلوده نمی‌خواست

شدم بی‌خانه، بی‌لبخند، بی‌رویا، بی‌امید
در این برهوتِ بی‌رحمی، دل افسرده نمی‌خواست

جهانم ریخت بر دوشم، تو تنها خیره ماندی
در این غمخانه‌ بی‌مرز، غم‌آورده نمی‌خواست

نه بویی از بهارم ماند، نه بلبل نغمه ای خواند
دلی با این همه ویرانی، گل پژمرده نمی‌خواست

من آن شمعم که در شب‌های بی‌مهتاب سوختم
تو رفتی، شعله‌ای بی‌نور و دود زده نمی‌خواست

و حالا مانده‌ام با دلی تنها و یادِ عبوری
که با لبخند هم گفتی... این بخشنده نمی‌خواست

ولی از عمق این شب‌های سرد و بی‌سرانجام
طلوعی می‌رسد، خورشید رخشنده نمی‌خواست

دوباره می‌تراود نور از دل‌های خاموش
شکوفایی پس از ویرانی، سازنده نمی‌خواست

و این دل، خسته اما زنده با یادِ محبت
هنوز آماده‌ی لبخند، ندای فریبنده نمی‌خواست



جدایی جان از جهان

جدایی جان از جهان


آن لیلی که مسافر جاده‌ها شد
رفتش چو موجی بی‌صدا شد

بر شانه‌هایش باد می‌رقصید
با پژواکی در کوه‌ها هم‌نوا شد

هر گام او را غصه‌ای می‌ربود
با غصه‌ای در خونِ دل بینوا شد

مجنون هنوز در آن‌سوی بادیه
چشم به راه در سراب صحرا شد


نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد


دل‌سوخته، در سوزِ رازِ نهان
در خلوتی از خویش، بی‌پروا شد

در هر قدم یادِ نگاری قدیم
با نام او هر ذره‌ای شیدا شد

گاهی لبِ چشمه، گهی روی سنگ
دل را ز آب و آینه هم معنا شد

آهی کشید از عمق یک کهکشان
تا هستی‌اش قطره‌ ای از دریا شد


نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد


چشمان او چو آیینه‌ی بی‌نقاب
با هر نگاهش پرده‌ای بالا شد

دیگر نه او بود و نه نامی دگر
در نامِ بی‌نامی، خودش پیدا شد

چون شمع در شب سوخت، رفت
بر جانِ شب نوری همچو زلیخا شد

دردش نه از لیلی، نه از مجنون
رازش هم‌ آغوش با دلِ یکتا شد


نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد


در باد گم شد، همچو بوی بهار
افتاده در دام دلم یک رویا شد

‌رفت و دل را سپرد به غروب
تا سحر، و آن لحظه‌ که ماه رها شد

هر سایه‌اش طرحی ز نوری نگار
هر ردّ پایش در بیابان گل‌آرا شد

در سینه‌اش خورشید سوخت و باز
آغوش شب بر او تماشاگر دنیا شد


نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد


نقشی نماند از او در آیینه‌ها
آن لحظه‌ها رفتند، و او معنا شد

آه از دمی که جان به جانان رسید
پیمانه عمر لبریز و حسن القضا شد

دیگر نه مجنون ماند و نه داستان
لیلی در آغوشِ خدا، باز تنها شد

ذکرش اگر در سینه‌ات برخیزد
آتش بگیرد آن دل که رسوا شد


نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد


خاموش شد افسانه‌ جسم و جان
دل در نگاهِ عشق، چه بی‌پروا شد

نه دیوانه و نه بیگانه، نه آشنا
هر کس که عاشق بود، لیلا شد

دیگر کلامی هم نماند از سکوت
واژه، خودش آیینه‌ دق و غوغا شد

در سینه‌ گر شعله‌ای روشن است
آن نور، باقی‌مانده‌ ساکن اعلا شد


نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد

عشق بی نام

عشقِ بی نام

دل‌خسته از تکرار شب‌های سرد
در سوگ رویا، سایه‌ای تنها شد

هر برگ شعرش شعله زد بر خیال
در خلوتی خاموش، آتش‌زا شد

عطر نفس‌هایش به بادِ سحر
افسانه‌ای در قصه‌ چو رعنا شد

اما صدای پای او در سکوت
تاریخِ بغضی مانده در دنیا شد

خورشید از چشمش فرو افتاد
شب‌زنده‌دار اشکِ یک رویا شد

با هر نفس آوارگی می‌چشید
چون بادیه همزادِ او همتا شد

نامش نمی‌ماند به دیوارِ خاک
بی‌نام و بی‌مرز چون دریا شد

یک جرعه از لیلای گم‌نامی‌اش
در جام هر عاشق یک تمنّا شد

در نور حق گم شد، نه لیلی بماند
آن عشقِ بی‌نام، جلوه‌ی یکتا شد

گریه با من

گریه با من

(دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من)*
صدای خسته‌ی باد، نوای گریه با من

در این غروب خاموش، کنار بغض دریا
شکسته بالی از درد، آوای گریه با من

شب از ستاره خالی، نگاهِ ماه گریان
به شوق روشنایی، دعای گریه با من

جهان سکوتی سنگین، به دوش دل نهاده
تو باش، ای همصدایم، صدای گریه با من

به هر طرف که رفتم، نبود راه نجاتی
به سینه تنگ آمد، فضای گریه با من

نه دستِ دل رها شد، نه چشمِ اشک‌بارم
ببین چگونه گردید، بهای گریه با من

چراغِ صبح که تابد به چشم‌های خسته
دگر سرآید از خواب، وفای گریه با من

و چون سحر بخندد، ز عمقِ باغِ خاموش
بهار می‌شود باز، عطای گریه با من

دگر ز درد ننالم، که در طلوعِ این اشک
شکفته است در آیینه، بقای گریه با من

نسیمِ عشق برخیزد ز ویرانه‌ی دل
به شوقِ آسمان‌ها، حیای گریه با من

*مصرع تضمین: سیمین بهبهانی

تحفه آخرت

تحفه آخرت

گفت: با خود چه داری، تحفه بر آخرت؟
گفتمش: جز دلی افتاده در آیت، نه!

گفت: از عمر، چه کردی که بماند ز تو؟
گفتمش: سوز عشقم شده هر خلوت، نه!
گفت: کو آن نمازی که بُوَد بی‌ریا؟
گفتمش: اشک و آه است اگر عبادت، نه!
گفت: زین ره چه دیدی که شدی بی‌نشان؟
گفتمش: از عشق دیدم رخِ حق، حاجت، نه!

جز دلی سوخته در راهِ جنونم، چه بُوَد؟
نه کتابم، نه زر، نه شهادت... نه!

گفت: نامت چه دارد به دیوان عشق؟
گفتمش: قطره‌ای در دلِ آن حیرت، نه!
گفت: در کوله‌بارت چه بردی ز خویش؟
گفتمش: خاکِ درِ دوست، و حرارت، نه!
گفت: آیا تو را با دلت آشتی‌ست؟
گفتمش: بی‌دل‌ام من، پی آن راحت، نه!

جز دلی سوخته در راهِ جنونم، چه بُوَد؟
نه کتابم، نه زر، نه شهادت... نه!

گفت: منزل کجاست، ای رهِ بی‌نشان؟
گفتمش: هرکجا اوست، همان جنت، نه!
گفت: این بار آخر بگو، کیستی؟
گفتمش: هیچ‌ام، اما پر از حیرت، نه!
گفت: برخیز، که جانت پذیرفت عشق
سجده کن! این همان صبحِ قیامت، نه!

جز دلی سوخته در راهِ جنونم، چه بُوَد؟
نه کتابم، نه زر، نه شهادت... نه!

این شعر ترجیح بند بر وزن مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلُ فعولنُ است.