جدایی جان از جهان
آن لیلی که مسافر جادهها شد
رفتش چو موجی بیصدا شد
بر شانههایش باد میرقصید
با پژواکی در کوهها همنوا شد
هر گام او را غصهای میربود
با غصهای در خونِ دل بینوا شد
مجنون هنوز در آنسوی بادیه
چشم به راه در سراب صحرا شد
نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد
دلسوخته، در سوزِ رازِ نهان
در خلوتی از خویش، بیپروا شد
در هر قدم یادِ نگاری قدیم
با نام او هر ذرهای شیدا شد
گاهی لبِ چشمه، گهی روی سنگ
دل را ز آب و آینه هم معنا شد
آهی کشید از عمق یک کهکشان
تا هستیاش قطره ای از دریا شد
نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد
چشمان او چو آیینهی بینقاب
با هر نگاهش پردهای بالا شد
دیگر نه او بود و نه نامی دگر
در نامِ بینامی، خودش پیدا شد
چون شمع در شب سوخت، رفت
بر جانِ شب نوری همچو زلیخا شد
دردش نه از لیلی، نه از مجنون
رازش هم آغوش با دلِ یکتا شد
نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد
در باد گم شد، همچو بوی بهار
افتاده در دام دلم یک رویا شد
رفت و دل را سپرد به غروب
تا سحر، و آن لحظه که ماه رها شد
هر سایهاش طرحی ز نوری نگار
هر ردّ پایش در بیابان گلآرا شد
در سینهاش خورشید سوخت و باز
آغوش شب بر او تماشاگر دنیا شد
نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد
نقشی نماند از او در آیینهها
آن لحظهها رفتند، و او معنا شد
آه از دمی که جان به جانان رسید
پیمانه عمر لبریز و حسن القضا شد
دیگر نه مجنون ماند و نه داستان
لیلی در آغوشِ خدا، باز تنها شد
ذکرش اگر در سینهات برخیزد
آتش بگیرد آن دل که رسوا شد
نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد
خاموش شد افسانه جسم و جان
دل در نگاهِ عشق، چه بیپروا شد
نه دیوانه و نه بیگانه، نه آشنا
هر کس که عاشق بود، لیلا شد
دیگر کلامی هم نماند از سکوت
واژه، خودش آیینه دق و غوغا شد
در سینه گر شعلهای روشن است
آن نور، باقیمانده ساکن اعلا شد
نه وصل، نه هجران، نه سودای ما
عشق آمد و جان، از جهان جدا شد