بندر اندوه

بندر اندوه

دریا گریست، آسمان خسته شد
بندر نشست، غصه پیوسته شد

شعله کشید از دلِ بیداد تنگ
فریادِ سنگ و صخره هم بسته شد

موجی ز خون دوید به دامانِ خاک
دود بر فرازِ خاطره انباشته شد

چشمِ امید در دلِ طوفان شکست
دل ها به داغ حادثه، شکسته شد

اما هنوز از دلِ خاکسترِ درد
روشن چراغی از دعا رسته شد

ما زنده‌ایم، در دلِ این تاریکی
دل ها با نور خدا آراسته شد.

در آرامش محراب

در آرامش محراب

به محراب نماز یافتم آرامش درونم را
شکستم حلقه‌ دنیا، گشودم بند و زنجیرم

میان سجده‌ گم شد غرور مست چشمانم
و اشکی ریختم تا باز یابم اصل تصویرم

جهان با هر فریبش از دلم کم‌رنگ‌تر می‌شد
که با یاد خدا گفتم، ببخشاید ز تقصیرم

دمی در آن خلوت، نغمه‌ای آمد به قربانگاه
نوشتند از عاشقیهایم، گمانم شرح تقدیرم

دل به نوری که از ذکرش جان برافروخت
شبی، در نور انوارش، منور شد مسیرم

نهان از چشم دنیا، با دلی آسوده‌ در سایه
به خاک افتاده هستی یا سرابی در کویرم

نگه کردم به آفاقی که با نورش درخشان شد
در این دنیا نبود رسم وفا که از عشق دلگیرم

به زخمم مرهمی داد از نسیم صبا با دلجویی
که گم بودم، ولی او خواند با یک «یا بصیرم»

شدم آن قطره‌ای کز بحر رحمت جان گرفته
که هر شب می‌چکد از چشم دل از بهر تطهیرم

نهادم سر به سجاده، رها از هر چه جز او بود
«الا بذکر الله تطمئن القلوب» که آرامش بگیرم

*این شعر بر اساس متن عرفانی و عاشقانه ای که دوست عزیزم خانم فرشته سنگیان در سایت شعرنو بنام گذاره های دل نوشته بود سرودم.

رفتم از یاد

رفتم‌ از یاد

آرامشم را در تو میجویم پریزاد، ای رفته از یاد
چون موج سرگردانم زآه و فریاد، ای رفته از یاد

ای اشک غم در شبِ سردم، بمان همراز شیرین
زخمی شدم چون کوه از تیشه فرهاد، ای رفته از یاد

در جاده‌های بی‌کسی رفتم، که شاید باز بینم نگاهی
اما ندیدم جز فراموشی، در این بنیاد، ای رفته از یاد

هر شب کنار خاطرات تو، بیدار ماندم باز
اشکی که می‌ریزد ز چشمِ دل بیداد، ای رفته از یاد

پس کوچه‌های شهر غربت با نامت آشناست
آه از دلی زخمی به ظلم عشق بر باد، ای رفته از یاد

چشم انتظارم، ماه اگر پرسد، بگویم بی‌تاب و حیران
دل به دریا می‌زنم هر شب، چو موج آزاد، ای رفته از یاد

بازآ که بی تو خسته و بی‌رنگ و در دردی خموشم
چون شمعی خاموش در نسیم بامداد، ای رفته از یاد

عشق در نگاه اول

عشق در نگاه اول

چشم‌های تو، شعری از جنس عشق
نقشی افتاده در جان از حس عشق

در نگاهت جهان رنگ دیگر گرفت
ماه در آسمان تاریک اخگر گرفت

تیر مژگان تو، چله رها از کمان
می‌کِشد دل به سرابهای بی‌نشان

برق چشمانت چراغ راه سپند شد
دل اسیر زلفت سیاهت دربند شد

نازنین، چشم تو راز دار کهکشان
در دل من شراره ای از آتشفشان

ای بهشتی‌ترین نقش در چشمانم
ماه شب چهارده بمان در آسمانم

زلف شب‌گون چو موج های رها
همچو نسیمی که پیچیده با صبا

لب تو قصه‌ی گل، نغمه‌ جان‌فزا
عطر لبخند تو، مستی بی انتها

صورتی چون مهتاب درهر شامگاه
بوسه‌ای از فرشته سپیدی بر پگاه

با تو این لحظه‌ها رنگ رویا شده
عشق در جان من بی‌ محابا شده

آسمون بی فروغ

آسمون بی فروغ

تو نگات همیشه دروغه
آسمونت بی فروغه

تویِ این تاریکی و شب
دنیات همه ش غروبه

آسمون بی رنگین کمون
پرنده های بی آشیون
آواز سر میدن
دیگه اینجا نمون

خسته م و دلواپسم
این روزا که بیکسم

گفتی بمن عاشقتم
کی بمرادم‌ میرسم

وقتی که تنها شدم
اسیر در رویا شدم
همش بیاد تو فقط
عاشق و شیدا شدم

وقتی بارون نمیاد
صدای ناودون نمیاد

دلم یه هم صدا میخاد
رفیق پا به پا میخاد

شب که دلتنگیاش میاد
از پنجره صداش میاد

ماه پشت ابرا گمه
دلم‌ دوباره پر غمه

چشمام خیره به آسمون
دلتنگی را به او برسون

بی بارون‌ و رنگین کمون
دلگیرتر میشه از هر زمون

سکوت مبهم‌عشق

​​​​​​سکوت مبهم عشق

دل عاشق همیشه تنهاست
زندگی درد و غم سالهاست
عشق و عاشقی هم دروغه
وصالش همیشه در رویاست

حرفهای عاشقی تو کتابهاست
دل من در بازی زمانه دریاست
عاشقی فقط تو خواب قشنگ ِ
عشق یک طرفه هم بی معناست

گفتن دوستت دارم چه زیباست
وعده دروغ و بازی با دلهاست
عاشقی هم مثل یه سرابه
جای مهر و محبت، کینه هاست

نگاهها سرد و بی‌ وفاست
شعرها همش حرف و ریاست
همچو آرزوهای بر باد رفته
عشق سکوت مبهم پُر صداست

رفت از سراب

رفت از سراب

(گیوه‌های شاعری را پوشیده بود
پاشنه‌هایش را هم خوابانده بود)*

در راه می خواند غزل با یاد یار
ردش را گنبد کبود از خاک ربوده بود

با هر قدم شعری تازه می سرود
با هر نفس آوازی را خوانده بود

به شهر عشق وقت سکوتش رسید
برای شب شعر عاشقانه سروده بود

دلتنگی‌اش را هم به دوش خویش
چون کوله‌باری از غم کشانده بود

می‌رفت و مهتاب بود در راهش
ستاره ها را به نورش نشانده بود

هر واژه اش چون بغضی که شکفت
در چشم‌هایی که باران نمانده بود

راهی نداشت، جز رفتن از سراب
دل را به موج زمانه سپرده بود

*تضمینی از نسرین شریفی

تقدیم به روح بلند بنفشه انصاری عزیز 🖤

پنجره عاشقی

پنجره عاشقی

یک پنجره ای رو به خدا باز شده
آن پنجره باز با دلم همراز شده

پشت پنجره باز به سمت گل سرخ
این جان است که با عشق ساز شده

در شب عشاق، رکوع و سجود گل سنگ
دروازه آسمان سوی من باز شده

مستم با می شبنم در نسیم سحری
رقص لاله و نسترن هم آغاز شده

در باغی سرو و بید به رقص کنان
مرغان چو قناری وقت آواز شده

اینک که بهار آمده، نوروز شده
سوی چمن آی، عشوه به تن ناز شده

رو خنده بزن برقص همراه نسیم
حال که به دشت غنچه ها باز شده

بیخود شدم زخوشی غریبی اینک
چون همنفسم سوگلی گلناز شده

وقتش رسیده راهی میخانه شوم
محبوب دلم ز می مست پرواز شده

اینک دلم از شور رهایی مست شد
دل در طلب یار به عشق ابراز شده

امروز زنجیر ز پای من باز شده
پرواز بلند عاشقیم آغاز شده

ترسم که پرستوی دلم از احساس
اسیر در چنگال تیز یک باز شده

ای یار چرا ناز به حسرت بخورم
با حضرت عشق دل چه بی نیاز شده

با نوای رب (ربنا لا تزغ قلوبنا)
دل در پی صفای سجود و نماز شده

این شعر در سایت شعر نو به نام پنجره عاشقی در دفتر سرای دل در تاریخ ۱۴۰۳/۰۱/۰۶ به شماره ۶۵۴۵۷۷ ثبت و منتشر شده است.

رویش دوباره عشق

رویش دوباره عشق

بعد از این سوز زمستون، بهاری هم هست
می‌شکنه بغض بارون، جویباری هم هست

ابرای تیره میرنُ، دل آسمون وا میشه
غم که از دل بره بیرون، دلا شیدا میشه

عشق اگه رفته بدون، برمی‌گرده یه روز
قصه‌ تلخُ می‌بره، عطر نرگس هست هنوز

بیا و دستامو بگیر، وقت رفتن گذشت
چشم من، راه تو رو، تا سحرگاه نوشت

برای این زخم عمیق هم، یه مرهم میاد
آخر این شب تاریک، سپیده با شبنم میاد

رو تن خسته‌ی دنیا، دوباره گل می روید
رنگ شادی می‌شیند، قناری آواز میخوند

روزای سرد رو رها کن، تا به خورشید برسد
غم اگه سایه شده، باز امید به خونه میرسد

قایق خسته رو بگیر، بسپار به موج دریا
شوق رفتن تو موج دریا، مث عاشق شیدا

چشم تو، پنجره‌ای رو به زندگی فرداست
زندگی یعنی رهایی، آزاد از این همه رویاست

بیا از نو بنویسیم، رو دل ابر سیاه آسمون
قصه‌ عاشقیا رو بعد بارون با رنگین‌کمون

ابرای سیاه میرنُ، آفتاب باز سر میزنه
زنگ لبخندای گمشده، درخونه را باز میزنه

زخم این جاده می‌ره، ردّش رو باد می بره
میرسه روزی که عشق، حرفِ دل رو میزنه

بی‌قراری تموم میشه، وقت آرامش میرسه
در دلِ عشاق دوباره، زمان رویش میرسد

دل دیگه خسته نمیشه، از این همه تنهایی
نوبت دیدار میرسه، تو خود یک دنیایی


تقدیم به او که روزی خواهد آمد و آرامش دلها خواهد بود.

در آرزوی نوشدارو

در آرزوی نوشدارو

رویاهای شبانه، باز قصه‌گو شد
دل اسیر غم و باز غصه‌جو شد

رفته آن روزهای خوب و روشن
زخم های بر دل مانده باز رفو شد

شوق لبخند در دل شکسته
عشقِ رفته چو نماز بی‌وضو شد

دیگر از عشق حرفی جا نمانده
دل خالی یادش و جایش جارو شد

قصه‌های خوشی بی‌سرانجام
حرف نگفته ای بغض در گلو شد

برای دلشکستگان عشق و محبت
نوشدارو بعد مرگ هم آرزو شد

قصه تکراری عشق

قصه تکراری عشق

اشکِ غم در دلِ ها جاری شد
عشق هم یک قصه تکراری شد

رفت از قلب های شکسته امید
درد و غم با دل ها یاری شد

هر که آمد، دلی را بشکست
عاقبت، سهمِ همه بی‌زاری شد

زندگی هم رفت و چیزی نماند
عشق هم مثلِ رویا، خواری شد

در دل شب شکسته‌ شد پیمانی
خنده‌هامون پر از بغضِ پنهانی شد

رفته از دست، دگر شورِ جوانی
مانده تنها غمی که بی‌پایانی شد

دستِ تقدیر، اینگونه سرد و غریبه
عشق را بُرده در وهم و پنداری شد

دل سپردن، همه پر از درد و حسرت
مانده در سینه آهی که سوزانی شد

کجا رفت آن وعده صمیمی به عشق
آن که از عشق می‌گفت، چه آسانی شد؟

اشکِ غم توی چشمان فردا نشسته
دلِ امروز شکسته و کاخش تَل ویرانی شد

حرف دل با کی بزنم

بعضی وقت‌ها بی‌هوا حرف می‌زنم
با خودم یا با خدا حرف می‌زنم

این‌قدر فکر می‌کنم کنارمی
که به‌جا و نابجا حرف می‌زنم

کوچه‌ها لبریز عطر خاطره‌ست
با نسیم از آخر دنیا حرف می‌زنم

ردپایت مانده بر دل راهنماست
در راه با همراه آشنا حرف می‌زنم

رفته‌ای اما هنوز هم هر سحر
با در و دیوار در رویا حرف می‌زنم

ماه در پشت ابرها پنهان شده
با مهتاب از چشمِ بینا حرف می‌زنم

هر که از حالم بخواهد بشنود
باز هم بی‌دست و پا حرف می‌زنم

بی‌سبب، حرف ها می ماند در دلم
می‌شود بغضم رها، حرف می‌زنم

در دل شب، با همه رنج و غمها
از آرزوها با مرغ عنقا حرف می‌زنم

گاهی با خاطرات مانده بی‌صدا
زیر لب با ورد و دعا حرف می‌زنم

در دلِ این شبِ طولانی و سرد
با دلی پردرد از سرما حرف می‌زنم

روزی آب شوند یخهای شهر دل سنگ
با تو از سِر درون، جدا حرف می‌زنم

هر کجا باشی، دلداری هنوز تا ابد
با تو از عشق مصما حرف می‌زنم

عاشقانه زیر بارون

عاشقانه زیر بارون

ترا دیدم تو بارون بی چتر و بی بهانه
دل دادم به خیابون با شوقی عاشقانه

قطره های عشق می‌بارید از ابر چشمام
چشمامو بستم و رفتم به رویای شبانه

پاییز و تویِ دستام می‌ تونم لمس کنم
رنگی از دلتنگی ها دارد، زیبا و دلبرانه

چقدر این شهر تاریکِ بدون عشق
از دونه های اشکهام پر شده این پیمانه

ترا دیدم تو باران قلبم می تپید بی‌صدا
لحظه‌ها می‌رقصیدن مثل آهنگ کودکانه

دنیام تازه میشه با یه لبخند ساده
هر قطره بارون شده یه خاطره‌ی مستانه

چترم رو بستم به شوق آغوش تو
شدی شمع و گل عشق، مجنونم مثل پروانه

در باد و بارون رقصیدیم با دلهای بی‌تاب
دستات گرمی آتش، لبت چو شراب میخانه

طلوع عشق

طلوع عشق
بیا ای عشق ای خورشید مستان
تو برگی زین درخت بی بار بُستان

ز برق عشق بر بوستان سرایت
درخت شوق ریزد برگ به پایت

به زیر سایه‌ات این چند روزم
چو شمع از آتش دل می سوزم

تو را چون آفتاب دیگر آمد
دریغا سایه‌ات خاک گستر آمد

شب هجران مرا چون روز کردی
به وصلت روز من بهروز کردی

چو خورشیدت برآمد از افق باز
ز مشرق جان برآمد صبح دم ساز

ز مشرق چون طلوع بنمودی اقبال
علم بر آسمان میزد صبح سر حال

برآمد صبح دولت در بامدادت
دو لعل خونچکان بگشای ز خوابت

چو چشم آهوان بر هم نهادی
چو آهو سر به سر شیران نهادی

ز شادی چون شکر خندان شدی باز
ز شیرینی چو طوطی کام پرداز

چو مِهرت از سر مستی خروشی
برآوردی ز جان که با دل بجوشی

به یاد عشق

به یاد عشق

در کوچه های برفی و یخ بسته
به یادم باش اینجا، آفتاب گم شده

قایقِ شکسته ام به گل نشسته
به یادم باش که دل، مرداب غم شده

دل ما در میان موج‌ها شکسته
به یادم باش که دل، گرداب غم شده

دل غمدیدگان با اشک شسته
به یادم باش که دل، مهتاب غم شده

نوای عیش ما به جام شرابی دلبسته
به یادم باش که دل، سیراب دَم شده

خروش مرغ شب‌خیز بود پیوسته
به یادم باش که دل، خواب مَحرم شده

آتش عشق

آتش عشق

دست نوازشت چون یاس سفید
بوی خوشی که همه جا پیچید
لحظه‌های تو مرا می‌برد
به دنیایی پر از عشق تو نوید

چشم‌هایی با تیر مژگان
هر نگاهت مثل رنگین‌کمان
در دل شب‌های تاریک و سرد
مثل خورشید می‌تابد هر زمان

بی قرارم برای نوازش دستانت
قلبم می‌لرزد از نور چشمانت
بی تو هیچ لحظه‌ای ارزش ندارد
که همیشه هست عشق بر زبانت

سایه‌های غم در کنار تو گذاشتم
عشق ترا چون گلی در دل کاشتم
هر لحظه با تو بهتر از رویاست
مِهرت در جانم را عمیق‌تر نوشتم

آتش عشق تو به درونم دیرین است
خواب و خیالم با تو شیرین است
در کنار تو جانم آرام می شود
با تو بودن همیشه بهترین تسکین است

رقص غم ها

باران که می‌بارد، دل، تنگ‌تر می شود
غربت با دلهای تنها همرنگ‌تر می شود

تنهایی‌ام چون شب بی‌ماه و ستاره
دردی که در سینه، پر رنگ‌تر می شود

هر قطره باران، چو پتکی در سکوت
فریاد دل، خاموش‌ که دلتنگ تر می شود

چشمم به راه، در خیابانی زیبا و باشکوه
گم گشته دل، با غم هماهنگ تر می شود

یاد تو را در هر نفس دارد خاطرم هنوز
بیداری در شب مستی قشنگ تر می شود

زیر باران، با رقص غم‌ها را بشوییم ز جان
در آغوش تو هر ترانه خوش آهنگ تر می شود

دل پر شور و فغان

ماه در پشت شیشه شب حیران است
قصه‌های قدیمی در دل ساربان است
قطره های اشک در چشم انتظارند
صدای قلبم چون کوه آتشفشان است

زندگی در آینه‌ها بی‌پناه است
گویی دنیا مثل یک خواب کوتاه است
اینجا جایی که رویاها می‌میرند
چون تاریکی شب جانکاه است

در این شب سرد دلم بی ستاره است
آسمان تاریک چشم انتظار ماه است
هر قطره اشکی در این شب تاریک
عاشقانه ای برای تو که مسیر راه است

رویای ما پر از رنج و عذاب است
در تاریکی شب مهتاب نایاب است
آغوش تو پناهی برای هر درد بود
دمی با عشق هم چون سراب است

اشک چشمانم همچو در درخشان است
در نگاهم چون برگ ریزان و خزان است
زمان می‌گذرد اما عشق زنده می‌ماند
شب بی پایان و دلم پر شور و فغان است

شیدای کنعان

در کوچه‌های شهرغریب شیدا شده‌ایم
در آسمان تاریک شب‌ چو ماه تنها شده‌ایم

به دنبال یک نغمه بی‌پایان از دور
چو مجنون وار رهسپار عشق لیلا شده ایم

در مکتب رندان، شب بیداریم تا سحر
چو زاهدان مست دست به دعا شده ایم

دل‌های ما دریا، ای دلدار دلسوز ساحل کو
دنیا چو دریایی ژرف که در آن رها شده ایم

در رویای شیدایی، خواب کنعان دیده ایم
به عشق یوسف سالهاست زلیخا شده ایم

صدای دلتنگی

در وادی غم، تنهایم و بی‌قرار
یادت رقصان در خواب و بیدار
دل تنگم همیشه در هوای تو
تا ابد بماند عاشقی به یادگار

مثل شبنم در صبح تابان
عشق تو مثل قطره‌های باران
در هر لحظه در قلبم زندانی
با یادت تا همیشه شاد و خندان

مثل شبنم بر برگ گل سپید
عشق تو در دل من پیچید
در هر لحظه با یاد تو مست
به قلبم تا ابد نور عشق رسید

چشمانت چون ماه در شبستان
دل من مثل پروانه ای در بستان
هر لحظه با یاد تو در آتش عشق
بر قلبم خاطرهات همچو داستان

با تو هر لحظه چون پر پرواز
هرشب با رؤیایت در خواب ناز
هر جا که باشم با دل پر امید
عشق تو همیشه هست یک‌ نیاز

با هر نگاه تو دل باز پر می‌گیرد
احساس عاشقانه‌ام گُر می گیرد
تو چشم‌های تو دنیا چه آرامِ
به عشق تو عاشقی از سر می گیرد

شب ها خاموش منم از تو دور
چشم‌هایم خسته به انتظار نور
شهر خاموش و من تنهای غریب
دیوار دلم ترک خورده چون گور

زیر نور ماه چشم ها تشنه خواب
عطر تو در مشامم چون دیدن سراب‌
صدای دلتنگی از این سکوت سحر
تلخ است چون مزه مزه کردن شراب

تاوان عشق

 در جدال عقل و دل گم میشوم هر شب عشق دامن کشید و من می مانم در تب سپیده زد ولی خورشید محو شد ز غم کاش مانده بود آن داغی تب بّرت بر لب  چشم تو راه بود از تاریکی به نور رهایی از قفس، پرواز از دخمه و گور  به سماع زندگی در تکاپوی عشق تنها ماندم و دیگر ندارم دلی مسرور  در تکاپوی عقل و قلب، چشمم کور شد روح من پر زد و از شهر عشق دور شد هفت شهر عشق رد کرد بین جهان جنون شادمانه خندید قلب و بر عقل زور شد  هر چه دیدم در جهان سایه‌های وهم عشق من در ناکامی زنجیر شده به هم رهایی از قفس پرواز به اوج دور دست دل من در قفس داستانی بود سراسر غم
در مکتب رندان زاهد شب بیدار
دلداده شب زده دیوانه و هشیار
چشم به آسمان هزار ستاره خواب
با می ناب نشد مستانه و بی اختیار

صدای دل عاشقان در مضراب تار
قصه ی عشق نوشته در فراق یار
روزگار عاشقی حکایتی است ناتمام
فانی با جام الست، جرعه ای درخمار

در مکتب رندان زاهد شب بیدار
دل به غم یار، خنده بر خواب زار
دست به دعای شب با می ناب
با عشقی جاودان دائم دل بی قرار

نغمه ی هدیه بارون در دل صبحگاه
با چشم‌هایی خیس جلوس در قبله گاه
زیر باران در حال و هوای یک دیدار
در تاوان عشق نشسته تا اذان سحرگاه

قصه ی ما شد چو دریا دل خسته یار
رنگین کمانی از خیال، دوباره در کنار
در آغوش آرامش زیبای پس از باران
میدیدم لبخندی از عشق، نه در این دیار


مسافر هفت شهر جنون

در جدال عقل و دل گم میشوم هر شب عشق دامن کشید و من می مانم در تب سپیده زد ولی خورشید محو شد ز غم کاش مانده بود آن داغی تب بّرت بر لب  چشم تو راه بود از تاریکی به نور رهایی از قفس، پرواز از دخمه و گور  به سماع زندگی در تکاپوی عشق تنها ماندم و دیگر ندارم دلی مسرور  در تکاپوی عقل و قلب، چشمم کور شد روح من پر زد و از شهر عشق دور شد هفت شهر عشق رد کرد بین جهان جنون شادمانه خندید قلب و بر عقل زور شد  هر چه دیدم در جهان سایه‌های وهم عشق من در ناکامی زنجیر شده به هم رهایی از قفس پرواز به اوج دور دست دل من در قفس داستانی بود سراسر غم
در جدال عقل و دل گم میشوم هر شب
عشق دامن کشید و من می مانم در تب
سپیده زد ولی خورشید محو شد ز غم
کاش مانده بود آن داغی تب بّرت بر لب

چشم تو راه بود از تاریکی به نور
رهایی از قفس، پرواز از دخمه و گور
به سماع زندگی در تکاپوی عشق
تنها ماندم و دیگر ندارم دلی مسرور

در تکاپوی عقل و قلب، چشمم کور شد
روح من پر زد و از شهر عشق دور شد
هفت شهر عشق رد کرد بین جهان جنون
شادمانه خندید قلب و بر عقل زور شد

هر چه دیدم در جهان سایه‌های وهم
عشق من در ناکامی زنجیر شده به هم
رهایی از قفس پرواز به اوج دور دست
دل من در قفس داستانی بود سراسر غم

هجرت ماه

  آن شبی که ماه از آسمان هجرت کرد مهتاب رفت و سیاهی ادعای قدرت کرد  ستاره‌ها خاموش و شب بی‌صاحب شد آسمان تیره و خورشید هم  غایب شد   باد سردی وزید خاطره‌ها را برد هر قطره اشک باران، دلها را آزرد  بی تو هزار آرزو به خاکستر نشست باران که بارید خاطره ها را هم شست  کجایی ماه من در این آسمان تاریک نمانده نفسی و نه خون در رگهای باریک  بدون تو باز چه کنم با دلتنگی و غم چو شمع میسوزم در این شب بی‌رحم  آمدن تو شیرینی است در رویا نیامدی و ماند دل من باز تنها  چهره‌ی تو هنوز مانده بر آینه نگاه دور است ولی روشن جای تو در پگاه  بدان که باز چشمم به راهت منتظر است ماه من، این شب بیدار هنوز هم تنهاست  شاید که یک بار نوری بتابد به چشمانم روشنی بخش به این شب که هست زندانم
آن شبی که ماه از آسمان هجرت کرد
مهتاب رفت و سیاهی ادعای قدرت کرد

ستاره‌ها خاموش و شب بی‌صاحب شد
آسمان تیره و خورشید هم غایب شد

باد سردی وزید خاطره‌ها را برد
هر قطره اشک باران، دلها را آزرد

بی تو هزار آرزو به خاکستر نشست
باران که بارید خاطره ها را هم شست

کجایی ماه من در این آسمان تاریک
نمانده نفسی و نه خون در رگهای باریک

بدون تو باز چه کنم با دلتنگی و غم
چو شمع میسوزم در این شب بی‌رحم

آمدن تو شیرینی است در رویا
نیامدی و ماند دل من باز تنها

چهره‌ی تو هنوز مانده بر آینه نگاه
دور است ولی روشن جای تو در پگاه

بدان که باز چشمم به راهت منتظر است
ماه من، این شب بیدار هنوز هم تنهاست

شاید که یک بار نوری بتابد به چشمانم
روشنی بخش به این شب که هست زندانم