فانوسی در حرم
در آینهای که دیگر مرا نمیشناسد
خطوط چهرهام
مثل نقشهای است
که رودخانههایش خشکیدهاند.
باد، کلماتم را
به کوچههایی میبرد
که چراغ هیچ خانهای در آن روشن نیست
انگار خاک مرگ بر آن پاشیده اند.
دستم را که دراز میکنم
نه غبار، که ردّ عطر تو برمیگردد
و صدای گنجشکی
که جرأت پروازش را
از نگاهت آموخته بود.
و من
مثل آخرین تکهی یخ در لیوانی گرم
که ذره ذره حل میشود.
اما در دوردست
روشنایی کوچکی
مثل آخرین فانوس مسافری خسته
هنوز ایستاده است.
و مرا به سوی خویش میخواند
چنان که حرم، زائر گمشده را.