
ای دل شکسته، تو بگو رازِ نهان
از غربت و تنهایی و این دردِ زمان
ای دیده، بار دیگر از اشک غم بگو
ازین شبهای سرد و غریبانهی جان
باران، صدای گریه خاموش ماست
بر بامِ این جهان، با حکایتِ بیپایان
تنهاییام، چنان که بهاری بیشکوفه
یا چون پاییز بینفس و با بادِ خزان
ای آسمان، به یاد تو غم مینویسم
تا در سحرگهی که تو باشی درمان
دل در حصارِ درد، ز یادش گرفته
مانند مرغِ کوچکِ افتاده ز آشیان
ای همنفس، کجایی که بخوانمت بجان
چون نغمهای که مانده ز آواز و از بیان
هر قطره اشک، غمی در دل فشارد
چون لالهای که داغیِ دیرینه ز باران
غربت میانِ این همه غوغای رنگی
دل را ربوده، در شبِ روشن آسمان
ای کاش میامدی تا که ببارد امیدی
چون اشکِ شوق بر رخِ دل در زمستان
این قصه را تو بشنو و به یادم باش
تو ماندگاری در جهان، ای عشق جاودان